فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
نـــَــه خــــوبیم نـــَــه بــَـــدیم


نـــَــه خــــوبیم نـــَــه بــَـــدیم

پسر بچه ای از خواهر بزرگترش پرسید: آیا کسی واقعا می تواند خدا را ببیند؟ خواهرش که مشغول کاری بود باتندی پاسخ داد:البته که نه نادان!خدا آن بالا در آسمان هاست.هیچ کس نمی تواند او را ببیند.

مدتی گذشت پسر بچه سوال خود را از خواهرش پرسید:مامان! آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟ مادر با مهربانی پاسخ داد:نه پسرم!خدا در قلبهای ما آدم هاست اما هرگز نمی توانیم او را ببینیم.

پسر بچه تا حدودی راضی شد.اما هنوز کنجکاو بود.

اندکی بعد پدربزرگ مهربانش او را برای ماهیگیری به سفر برد.

آنها مدت زیادی را با یکدیگر بودند.روزی خورشید با شکوهی وصف نا پذیر در برابر دیدگان آنها غروب          می کرد.پسر بچه دید که صورت پدر بزرگش سرشار از محبت و آرامش خاطر است.او اندکی فکر کرد وسرانجام با دودلی پرسید: بابا بزرگ!من...من قصد نداشتم که دبگر این سوال را از کسی بپرسم.اما مدت زیادی است.که به آن فکر می کنم.اگر جواب آن را به من بدهی خیلی خوشحال می شوم.آیا کسی...آیا کسی واقعا توانسته خدا را ببیند؟

مدتی گذشت. ییر مرد همانطور که نگاهش  به غروب خورشید بود.به نرمی پاسخ داد:

<<پسرم!من الآن غیر از خدا هیچ چیز دیگری را نمی توانم ببینم.>>



دو شنبه 17 تير 1392| 20:3 |pooya| |